داستان قضاوت

به نام خدا داستان  مردی که خانواده ی خود را به پول فروخت  یکی بود یکی نبود قیر از خدا کسی نبود اخرای عمر این پیر مرد هست و دارد  وسیت  یاد داشت میکرد  گفت اکبر مجید و عباس  یک گنج در زیر این حیات است وپیرمرد تمام میکند عباس بچه ی بزرگ بود اکبر مجید عباس شبا نه روز همش میکندن تا اکبر عاشق میشه میره پس از چند ماه مجید قبول میشه و میره خارجه کشور فقط عباس و مادر پیرش بودن خلاصه عباس گنجو پیدا می کند  داستان قضاوت...ادامه مطلب

به نام خدا داستان آبرو خیلی اهمیت داره یکی بود یکی نبود در یک روز افتابی بچه میمونه با بچه اردک داشت توپ بازی میکرد بچه گاوه که خیلی قوی تر بود امد و گفت ما ما  بعد توپ و از بچه میمون گرفت بعد گفت من از همه قوی ترم ما ما پس توپ مال منه بچه میمون که خیلی باهوش بود تا چند ساعت بحث کرد بچه اردک که خیلی ترسیده بود گفت میمون عیبی نداره بیا بریم  میمون گفت باشه توراه خونه بودن که  یک دفعه فکری بسرش زد و داستان قضاوت...ادامه مطلب

بنام خداداستان صد و هشتاد و دو درروز روزگاری پاد شاهی زندگی میکرد او دریک روز افتابی به وزیرش گفت که او برود و بنا را بیاورد تا برای پادشاه قصر بزرگی بسازد .وزیر با تعدادی سر باز براه می افتد چند ساعت بعد میرسند سربازان در میزنن و میگویند ما از طرف شاه هستیمبنا می اید بیرون ومیگوید کاری از دست من بر داستان قضاوت...ادامه مطلب

به نام خدا داستان قضاوت یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس  نبود روز روزگاری یک گدایی به یک گدای دیگه میگوید شاه از تهران امده به ورامین هر گدایی که نزد او میره شاه به او مقداری طلا میدهد گدا تا فهمید رفت  پیش شاه به شاه سلام کرد و زانو زد و کلاه خود را در اورد مقابل  شاه گرفت در کلاه او  مقداری نون داستان قضاوت...ادامه مطلب